
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغز تر آید که گل از دست زشت

به پیش شمع اگر پروانه سوزد نیست دشوارش
چه باک از سـوختن آن را کـه بر بالیـن بود یـارش

بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است
یـعـنـی اگـر نـبـاشـی کــار دلــم تـمــام اسـت
بــا رفـتـن تـــو از دل، سـر بــاز مـی کـنــد بــاز
آن زخـم کهنـه ای کـه در حــال الـتـیـام اسـت

بصـورتـی کـه تـویـی کـمـتـر آفـریـده خـدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا

بگــذار تا ببینمش اکنون که می رود
ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟

به چشمك اين همه مژگان به هم مزن يارا!
كه اين دو فتنه به هم ميزنند دنيا را

بر من از جور تو هرچند که بیداد رود
چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود

بــا تـو وفــا كــردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري با تو چه دارد سود

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
بدل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم

با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام

ببین کرامت میخانه را که زاهد رفت
پی خرابی میخانه و خراب آمد.

بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او ، ياد تـو مـــــا را بس است

با آنكه ز مـا هيـچ زمــان يـاد نكردي
اي آنكه نرفتي دمي از ياد ،كجــاي؟

بیستون بر سر راه است مباداز شیرین
سخنی گفته و غمگین دل فرهاد کنید

با دیگران چو دست در آغوش میکنی
دستی که داده ایـم فراموش میکنی

به سلامت گل لاله دیگه عاشقی محاله
بسته شد کتاب قصه با تو بودن یک خیاله

به خاموشی ما منگرکه ما خود معدن رازیم
فلک بشکست بال مــا وگـرنـه اهــل پروازیم

بی خیـالـم با خود امـا با تــو من
حرفهایی دارم اما . . . بی خیال

بدان اميــد كه قصري بنا كني روزي
به تيشه كلبه آباد خويش مكن ويران

بي تو امشب گريه هم با من غريبي مي كند
ديده بر راهنــد چشــمانـم كــه باز ايي هنــوز

به خانه اش روم ايــن کنــم بهـانه خويش
که مست بودم و کردم خيال خانه خويش

بـرج ویـرانـم ، غبار خویـش افشـان کـرده ام
تا به پرواز آیم از خود ،جسم را جان کرده ام

باز عشق تازه ای آمد که شب ها تا سحر
از نوای های های گریه بی خوابم کند

باکم ز ننگ نیست که مستم گرفته اند
داغم از این که شیشه ز دستم گرفته اند

بر انم گر تو باز ایی که در پایت کنم جانی
از این کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

بلای عشق را جز عاشق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را

بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم!

بهر امتحان اي دوست ، گر طلب كني جان را
آنچنان بر افشانم ، كز طلب خجل ماني

بس ممنونم از دشمن كه پيش دوست هر ساعت
بدم مي گويد و مي آردم هر لحظه در يادش

به آه داشتم اميدها، ندانستم
که اين فلک زده هم رنگ آسمان گيرد

بی تابم و دل برای دیدار تو تنگ است
تقصیر دلم نیست،نگاه تو قشنگ است

بسان آهويي وحشي بدام تو گرفتارم
و ليكن اندرين صحرا به عشقت تا ابد مانم

بامي به كنار جوي مي بايد بود
و ز غصه كناره جوي مي بايد بود
اين مدت عمر ما چوگل ده روزاست
خندان لب و تازه روي مي بايد بود

بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني که نخوردهست ترا
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد

به هر جا پا نهم ، از شومي بخت
نگاه دلنوازي سوي من نيست
از اين دلها که بخشيدي به مردم
يکي در حلقه ي گيسوي من نيست .

بر درد من ز حالم اگر پي نمي بري
بر گريه هاي گاه بگاهم نگاه کن

به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت.!

بنال اي دل که در ناي زمان، فرياد را کشتند
بهين آموز گار مکتب ارشاد را کشتند
اساتيد جهان بايد به سوگ علم بنشينند
که در دانشگه هستي، بزرگ استاد را کشتند

بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است
مثل شهري که روي گسل زلزله هاست

با دست هوس ،دریغ تا شد پشتم
در مظهر عشق وا شد اخر مشتم
انقدر هوس به مغز کامم کوبید
تا در شب کام عشق خود را کشتم

به غم نزديكم و دورم ز راحت
نديدم جز جفايت استراحت
بلي زخم دل من به نگردد
چرا كه مانده پيكان در جراحت

بر خاک بخواب نازنین تختی نیست
آواره شدن حکایت سختی یست
از اشک های پاک خود فهمیدم
لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

بوسه برعكست زنم ترسم كه قابش بشكند
قاب عكس توست اما شيشه ى عمر من است
بوسه بر مويت زنم ترسم كه تارش بشكند
تار موى توست اما ريشه عمر من است

بازيچه دست يار بودن عشق است
در پنجه غم شكار بودن عشق است
در محكمه اي كه يار باشد قاضي
محكوم طناب دار بودن عشق است

به دريا شكوه بردم از شب دشت
از اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت
به هر موجي كه ميگفتم غم خويش
سري ميزد به سنگ و باز ميگشت

به غم كسي اسيرم كه ز من خبر ندارد
عجب از محبت من كه در او اثر ندارد

بايد امشب اشك را باور كنم
لحظه را با گريه هايم سركنم
بايد از گنجينه ى اندوه و اشك
گونه هاى خشك شب را تر كنم

نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط مهیار
آخرین مطالب