سوختم زین آشنایان
عکس عاشقانه ، تک بیتی ، دو بیتی ، جمله های ناب عاشقانه
عکس عاشقانه ، تک بیتی ، دو بیتی ، جمله های ناب عاشقانه

 

 


مهیار رحیمی

 

 

با تو مرا سوختن اندر عذاب


به که شدن با دگری در بهشت


بوی پیاز از دهن خوبروی


نغز تر آید که گل از دست زشت




مهیار رحیمی

 




به پیش شمع اگر پروانه سوزد نیست دشوارش


چه باک از سـوختن آن را کـه بر بالیـن بود یـارش



مهیار رحیمی

 




بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است


یـعـنـی اگـر نـبـاشـی کــار دلــم تـمــام اسـت


بــا رفـتـن تـــو از دل، سـر بــاز مـی کـنــد بــاز


آن زخـم کهنـه ای کـه در حــال الـتـیـام اسـت



مهیار رحیمی

 




بصـورتـی کـه تـویـی کـمـتـر آفـریـده خـدا


تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا



مهیار رحیمی

 



بگــذار تا ببینمش اکنون که می رود


ای اشک از چه راه تماشا گرفته ای؟




مهیار رحیمی

 




به چشمك اين همه مژگان به هم مزن يارا!


كه اين دو فتنه به هم مي‌زنند دنيا را




مهیار رحیمی

 




بر من از جور تو هرچند که بیداد رود


چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود




مهیار رحیمی

 




بــا تـو وفــا كــردم تا به تنم جان بود


عشق و وفاداري با تو چه دارد سود




مهیار رحیمی

 



به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد


تو را در این سخن انکار کار ما نرسد



مهیار رحیمی

 



به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم


بدل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم




مهیار رحیمی

 



با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام


در میان آشنایانم ولی بیگانه ام



مهیار رحیمی

 




ببین کرامت میخانه را که زاهد رفت


پی خرابی میخانه و خراب آمد.



مهیار رحیمی

 



بعد از اين هم آشيانت هر كس است


باش با او ، ياد تـو مـــــا را بس است




مهیار رحیمی

 




با آنكه ز مـا هيـچ زمــان يـاد نكردي


اي آنكه نرفتي دمي از ياد ،كجــاي؟




مهیار رحیمی

 




بیستون بر سر راه است مباداز شیرین


سخنی گفته و غمگین دل فرهاد کنید



مهیار رحیمی

 



با دیگران چو دست در آغوش میکنی


دستی که داده ایـم فراموش میکنی



مهیار رحیمی

 




به سلامت گل لاله دیگه عاشقی محاله


بسته شد کتاب قصه با تو بودن یک خیاله



مهیار رحیمی

 




به خاموشی ما منگرکه ما خود معدن رازیم


فلک بشکست بال مــا وگـرنـه اهــل پروازیم



مهیار رحیمی

 




بی خیـالـم با خود امـا با تــو من


حرفهایی دارم اما . . . بی خیال



مهیار رحیمی

 




 بدان اميــد كه قصري بنا كني روزي


به تيشه كلبه آباد خويش مكن ويران



مهیار رحیمی

 




بي تو امشب گريه هم با من غريبي مي كند


ديده بر راهنــد چشــمانـم كــه باز ايي هنــوز



مهیار رحیمی

 





به خانه اش روم ايــن کنــم بهـانه خويش


که مست بودم و کردم خيال خانه خويش



مهیار رحیمی

 




بـرج ویـرانـم ، غبار خویـش افشـان کـرده ام


تا به پرواز آیم از خود ،جسم را جان کرده ام



مهیار رحیمی

 



باز عشق تازه ای آمد که شب ها تا سحر


از نوای های های گریه بی خوابم کند



مهیار رحیمی

 




باکم ز ننگ نیست که مستم گرفته اند


داغم از این که شیشه ز دستم گرفته اند



مهیار رحیمی

 



بر انم گر تو باز ایی که در پایت کنم جانی


از این کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی



مهیار رحیمی

 



بلای  عشق  را  جز  عاشق  شیدا  نمی داند
 


به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را  



مهیار رحیمی

 




بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد


دعا کن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم!



مهیار رحیمی

 



بهر امتحان اي دوست ، گر طلب كني جان را


آنچنان بر افشانم ، كز طلب خجل ماني




مهیار رحیمی

 



بس ممنونم از دشمن كه پيش دوست هر ساعت


بدم مي گويد و مي آردم هر لحظه در يادش




مهیار رحیمی

 



به آه داشتم اميدها، ندانستم



که اين فلک زده هم رنگ آسمان گيرد



مهیار رحیمی

 



بی تابم و دل برای دیدار تو تنگ است


تقصیر دلم نیست،نگاه تو قشنگ است



مهیار رحیمی

 



بسان آهويي وحشي بدام تو گرفتارم


و ليكن اندرين صحرا به عشقت تا ابد مانم



مهیار رحیمی

 



بامي به كنار جوي مي بايد بود


و ز غصه كناره جوي مي بايد بود


اين مدت عمر ما چوگل ده روزاست


خندان لب و تازه روي مي بايد بود



مهیار رحیمی

 




بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد


 وز خوردن آدمي زمين سير نشد


مغرور بداني که نخورده‌ست ترا


 تعجيل مکن هم بخورد دير نشد



مهیار رحیمی

 



به هر جا پا نهم ، از شومي بخت


نگاه دلنوازي سوي من نيست


از اين دلها که بخشيدي به مردم


يکي در حلقه ي گيسوي من نيست .



مهیار رحیمی

 




بر درد من ز حالم اگر پي نمي بري


بر گريه هاي گاه بگاهم نگاه کن


مهیار رحیمی

 



به دريا شكوه بردم از شب دشت،


وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،


به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛


سري ميزد به سنگ و باز مي گشت.!



مهیار رحیمی

 




بنال اي دل که در ناي زمان، فرياد را کشتند


بهين آموز گار مکتب ارشاد را کشتند


اساتيد جهان بايد به سوگ علم بنشينند


که در دانشگه هستي، بزرگ استاد را کشتند



مهیار رحیمی

 



بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است


مثل شهري که روي گسل زلزله هاست



مهیار رحیمی

 



با دست هوس ،دریغ تا شد پشتم


در مظهر عشق وا شد اخر مشتم


انقدر هوس به مغز کامم کوبید


تا در شب کام عشق خود را کشتم


مهیار رحیمی

 



به غم نزديكم و دورم ز راحت


نديدم جز جفايت استراحت


بلي زخم دل من به نگردد


چرا كه مانده پيكان در جراحت




مهیار رحیمی

 



بر خاک بخواب نازنین تختی نیست


آواره شدن حکایت سختی یست


از اشک های پاک خود فهمیدم


لبخند همیشه راز خوشبختی نیست



مهیار رحیمی

 



بوسه برعكست زنم ترسم كه قابش بشكند


قاب عكس توست اما شيشه ى عمر من است


بوسه بر مويت زنم ترسم كه تارش بشكند


تار موى توست اما ريشه عمر من است


مهیار رحیمی

 



بازيچه دست يار بودن عشق است


در پنجه غم شكار بودن عشق است


در محكمه اي كه يار باشد قاضي


محكوم طناب دار بودن عشق است


مهیار رحیمی

 



به دريا شكوه بردم از شب دشت


از اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت


به هر موجي كه ميگفتم غم خويش


 سري ميزد به سنگ و باز ميگشت


مهیار رحیمی

 



به غم كسي اسيرم كه ز من خبر ندارد


 عجب از محبت من كه در او اثر ندارد



مهیار رحیمی

 



بايد امشب اشك را باور كنم


لحظه را با گريه هايم سركنم


بايد از گنجينه ى اندوه و اشك


گونه هاى خشك شب را تر كنم



مهیار رحیمی

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




تاریخ: برچسب:,
ارسال توسط مهیار

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت: